مرگ ...

دیروز شنیدم که یکی از دانشجوهای سابق ریاضی تصادف کرده و فوت شده . سال پیش فارغ التحصیل شده بود و تهران ارشد می خوند . این هفته شب شعری تو دانشگاه بود که برای شرکت در مراسم اینجا می اومده که تصادف کرده .

هنوزصداش با لهجه ی کردی اش خاطرم هست وقتی که شب شعر پارسال ، طنز تلخش رو در مورد وضیعت دانشگاه می خوند :

اکنون که بر بام چهارم

...

من هنوز فکر میکنم بینوایان آخرین کتاب سال است

...

من خود دیدم که قلب ایستاد ... ( منظورش سکته ی یکی از بچه های خوابگاه بود که بخاطر نبود آمبولانس فوت شد )

...

دوست مهندس من ، بیکار است . او احمق نیست . کار نیست ...

...

خدایش بیامرزد.