وردی که بره ها می خوانند.

همین چند وقت پیش خواندن کتاب " وردی که بره ها می خوانند" رو تموم کردم. کتاب خوبیه.بیانش و سبک روایت داستانش رو دوست دارم .با اینکه کتاب یک موضوع جدی رو بیان میکنه اما طنز رو به هیچ وجه فراموش نکرده.این کتاب بصورت آنلاین نوشته شده ، یعنی نویسنده به مدت چهل شب زیر چشم خواننده ها این کتاب رو نوشته . و اولین رمان فارسی هست که به این شیوه نوشته شده. این  رمان چند داستان از زندگی یک شخص رو با هم روایت میکنه . یکی از این داستانها مربوط به ساخت سه تار جادویی هست که مرد داستان ما سعی دارد با طی چهل مرحله و ساخت چهلمین ساز به این سه تار جادویی دست پیدا کنه اما در مرحله سی و نهم ...

نمی خوام این کتاب رو اینجا نقد کنم یا نظری در موردش بگم ، فقط امتحانش کنید تا لذت خواندن یک رمان خوب  ایرانی رو درک کنید.

"سه‌تار، ساز اختناق است، ویولون ساز دموکراسی. از بس صداش لاجون است؛ بغضِ فروخورده است انگار؛ طنینِ مخفیِ ترس و شیدایی‌. می‌گویند یک نفر شنونده برایش کم است، دو نفر زیاد. اما دیده بودم حوالی سه صبح که همه‌ی اشباح مدرنیته در خواب‌اند و دیگر نه صدای رفت و آمد ماشینی هست نه صدای دور و درهمِ کارخانه‌ای، چنان رسا می‌شود این صدا که باید خفه‌اش کنی از ترس همسایه‌. دیده بودم که اگر وسیله‌اش نکنی برای رونق ِدکان رازهاش را پرده در پرده باز می‌کند بر تو. آخر، زن است این ساز(از پشت نگاهش کن، موهاش را بافته است انگار) و حساس است همانقدر که هر زنی. قهر می‌کند با تو. راه نمی‌دهد تو را به خودش اگر که نادیده بگیری‌اش. چقدر هم که اهل حسادت است این ساز! وقت‌هایی که بازی درمی‌آورد ساز دیگری بگیر دست‌ات، ببین چطور راه می‌آید با تو. به خود می‌گفتم این صدایی را که نیمه‌شبان بیرون می‌خروشد از این ساز چطور می‌شود شبانه‌روزی کرد؟ چطور می‌شود سه‌تاری ساخت جادویی؟ سه‌تاری که به یک زخمه زرد و سبز و آبی و قرمز کمانه‌ی رنگینی از صدا را بیفشاند توی فضا. دیده بودم این ساز با زبان راز سخن می‌گوید، گفتم از اهل راز شوم مگر نصیبم شود آن سه‌تار جادویی؛ سه‌تاری که در میانه‌ی کار بگوید: «تو ساز نزن، جیگر. خسته می‌شی. تو فقط مرا بگیر توی بغل، خودم می‌زنم برات.» پس لباس نجاران به تن کردم. گفتم دست به ارّه و چوب و تیشه بّرّم شاید مسیح در راه است. تاریکی افتاده بود روی شهر. نگاه کردم به ستاره‌ای در دوردست. «آیا پادشاهانی به اینسو می‌آیند؟» سوز سردی می‌آمد و برگ‌ها روی چمن به جنبشی نامرئی پچپچه می‌کردند. درِ اتاق باز شد و پرستار دیگری داخل شد؛ سپید پوش. و سپیدی اتاق و ملافه‌ها مکرر شد."

"راستش اگر زنده ام هنوز،اگر گه گاه به نظر می رسد که حتی پرم از جنبش حیات،فقط و فقط مال بی جربزه گی ست. می دانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت.به همین قناعت خواهد کرد که برای بقا به طور روزمره نابود کند خود را:با افراط در سیگار،با بی نظمی در خواب و خوراک.با هر چیز که بکشد اما در درازای ایام.در مرگ بی صدا.بیهوشی؟نه. مرگ در اوج رخوت و بی خبری!چه رویایی از این بهتر برای آدمی بزدل که هزار سال است مرگ شانه به شانه ی اوست؟"